تعداد بازدیدهای وبلاگ |
![](http://www.parsiblog.com/view/TempIMGS/Temp43/g-m.jpg) |
- کل بازدیدها: 76446 بازدید
- امروز: 0 بازدید
- دیروز: 0 بازدید
|
درباره من |
![](http://www.parsiblog.com/view/TempIMGS/Temp43/g-m.jpg) |
مدیر وبلاگ : علی[26] نویسندگان وبلاگ :
![هانا](http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/a160/hana555.jpg) هانا[9]
![ساره](http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/a160/coffeewithcake.jpg) ساره[6]
![مرتضی سهیلی نژاد](http://www.ParsiBlog.com/PhotoAlbum/a160/allah-mohamad-ali.jpg) مرتضی سهیلی نژاد[2] مرتضی[4] مصطفی[0]
|
اوقات شرعی |
![](http://www.parsiblog.com/view/TempIMGS/Temp43/g-m.jpg) |
|
|
? داستانی زیبا حتما بخونیدش |
علی یکشنبه 85/11/22 ساعت 9:25 عصر |
من خیلی خوشحال بودم... من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بودیم... والدینم خیلی کمکم کردند... دوستانم خیلی تشویقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده ای بود... فقط یه چیز من رو یه کم نگران می کرد و اون هم خواهر نامزدم بود... اون دختر باحال، زیبا و جذابی بود که گاهی اوقات بی پروا با من شوخی های ناجوری می کرد و باعث می شد که من احساس راحتی نداشته باشم... یه روز خواهر نامزدم با من تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون برای انتخاب مدعوین عروسی... سوار ماشینم شدم و وقتی رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همین الان ۵۰۰ دلار به من بدی بعدش حاضرم با تو ................! من شوکه شده بودم و نمی تونستم حرف بزنم... اون گفت: من میرم توی اتاق خواب و اگه تو مایل به این کار هستی بیا پیشم... وقتی که داشت از پله ها بالا می رفت من بهش خیره شده بودم و بعد از رفتنش چند دقیقه ایستادم و بعد به طرف در ساختمون برگشتم و از خونه خارج شدم... یهو با چهره نامزدم و چشمهای اشک آلود پدر نامزدم مواجه شدم! پدر نامزدم من رو در آغوش گرفت و گفت: تو از امتحان ما موفق بیرون اومدی... ما خیلی خوشحالیم که چنین دامادی داریم... ما هیچکس بهتر از تو نمی تونستیم برای دخترمون پیدا کنیم... به خانواده ما خوش اومدی! نتیجه اخلاقی: همیشه کیف پولتون رو توی داشبورد ماشینتون بذارید!![](http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/134.gif) ![](http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/15.gif)
|
|
جون من نظر بده ( ) |
|